تقديم به مريم پاليزبان
آلتنبورگ اوضاع بدی برايم داشت.روزهايي كه همه چيز برايم كم اهميت شده بودند و تكراری .كساني كه جذاب بودند، بيخرد و خردمندان، خردشان آنها را سوی دگر مي برد و در كل فاصلة زيادی با هر دو قشر داشتم.
چيزهايي كه براي آنها تازگی داشت برای من سالها بود كه مرده بودند.
اعصبام از نظريه پردازان و دانشمندان خورد بود.آنها در چارچوبی سينه خيز و لنگ لنگان می رفتند، حال آنكه اين چارچوب برای من كلا اشتباه بود.
از سركار من تا خانه راهی نبود و من خيلي اوقات پياده مي رفتم.در بين راه كافی شاپی به نام كافه بازگشت بود.
امشب با مرور تمام خاطرات بد زندگی و تمام دشواريهای آينده ام خسته مي خواستم قهوه ای بنوشم و به بيرون نگاه كنم و شب را برای خودم آرام كنم تا اميدوار بمانم.در حين خوردن قهوه، صدای پسری جوان گوشم را به كار انداخت.برنگشتم كه او را ببينم اما تا وقتی من آنجا بودم از آن ميز فقط صدای او مي آمد.از فيلم جديد آرنه كريس كارگردانی كه كارهای قبلی او را ديده بودم حرف مي زد.كارگردان معروفی نبود، اما بد نبود قبل از خواب يك فيلم ببينم.از همان جا به فروشگاهی كه فيلم مي فروخت رفتم و فيلم او را خريدم.
عكس روی جلد ذهن مرا چنان مشغول خود كرده بود كه وقتی از خط كشی عابر پياده رد مي شدم صدای افتادن كتابی به گوشم رسيد اما برنگشتم.
در آن روزها با مقولة غذا خوردن مشكل داشتم و نمی دانستم آدمي چرا چند ساعت از وقت خود را برای فراهم كردن غذا طلف مي كند و لحظاتی هم آن را مي خورد و استراحت مي كند اما مثل اينكه هيچ اتفاقی نيافتاده.چيزی نخوردم و سريع لباسم را عوض كردم و سی دی را گذاشتم. برای اولين بار بود كه خط داستانی فيلم را نتوانستم دنبال كنم. شلی نويسنده و بازيگر نقش اول فيلم چنان مرا مجذوب و مشغول خود كرده بود كه من در همان بار اول شيفتة بازی او شده بودم.
او خود نظرياتی در فيلم مي داد كه مرا به سويی ديگر از راه خودم می برد و با بعضی از نظريات هم از قبل موافق بودم.معمولا كسی كه دانسته ای مهم دارد بايد قيافه ای بگيرد كه ديگران حرف آن را قبول كنند اما شلی خيلی پخته تمام حرفهايی كه در يك كتاب مي توانستم بخوانم را در دو سه دقيقه از فيلم اجرا می كرد. من در حيرت بودم، در تمام سالها دنبال همچين چيزی بودم.تصميم گرفتم با او ديداری داشته باشم.كمتر مواقعی من انقدر هيجان زده می شدم. دست نوشته هايم را فراهم كردم تا با او تبادل اطلاعات كنم و اين كار يك هفته ای طول كشيد.فقط می توانستم از طريق اينترنت شلی را دنبال كنم.تمام اطلاعات مفيدم اين بود كه اين تنها فيلمنامة او بوده و در سه فيلم كوتاه بازی كرده كه هيچ كدام از فيلمها را نتواستم پيدا كنم، كتابی هم از او با نام سلام عرض می كردم چاپ شده بود كه طرحی برای نوشتن فيلمنامه بود.با اينكه خيلی پيگير ديدار با او بودم اما موفق نمی شدم.نااميد شده بودم واز سويی ماموريتی داشتم به آمستردام،برای من كه مغزم هر دفعه به جوش می آمد اين ماموريت فرصت خوبی بود.ديگر از دست خودم اعصابم خورد بود كه چرا دوستی ندارم كه كمكم كند.فكر شلی آنقدر در ماموريت با من كه از پيرزنها خوشم آمده بود.وقتي از ماموريت به خانه برگشتم، خوابيدم وبعد سركار رفتم.در راه روزنامه خريدم.من هميشه روزنامة رويی را برنمی داشتم.به شركت كه رسيدم وقتی می خواستم روزنامه را مطالعه كنم با اتفاق عجيبی روبرو شدم.روزنامه برای سه روز پيش بود و خبر مرگ شلی در بالای سمت چپ كوچك حك شده بود.بهت زده شده بودم. مي دانستم كه ديگر آن روز را نمی توانم كار كنم ومتعجب بودم كه چرا خبر را در صفحة اول زدند آن هم روزنامه ايی كه به هنر زياد توجهی ندارد. آن دقايقی كه بحت زده مي رفتم به سوی خانه را نفهميدم چه شد سرم پايين بود و حرف های مردمان و صدايی ماشين ها در سرم می پيچيد.خانه كه رسيدم تازه مغزم به كار افتاد. ديگر دوستی نخواهم داشت، ديگر نظرياتم را به كسی نمي توانم بگويم.نمی توانستم ديگر بی او زندگي كنم، من به اميد ديدار با او زنده بودم و از خودكشی هم می ترسيدم.بعد از آن تمام دنيا سرگرمی بی فكر شده بود.وقتی بحث های مهم را در تلوزيون يا در سطح شهر مي شنيدم تمامش را دنبال می كردم و می دانستم كه نمی توانند آن را به سرانجام برسانند و همين طور ميشد وآن موقع ياد شلی می افتادم. خاطره شلی آزارم می داد .ياد كافه افتادم، رفتم شايد كه كسی مثل شلی پيدا كنم.در كافه بسته بود.ريختم به هم، آخر اين همه بدشانسی، با خودم گفتم فردا می آيم اصلا هرشب می آيم.تنها اميدم كافه است.برگشتم آن شب، تيره تر از هميشه بود سرما هم مرا دنبال چيز گرم می فرستاد.ذهن من دو نيمه بود آرام و آشوب.
قدم هايم شل شده بود ولی استقامت در قيافه ام ديده ميشد.
از كنار فروشگاه سی دی رد می شدم كه پشت سرم صدای افتادن كتاب آمد.كمی ترسيدم چون آن لحظه آرام بودم.شايد چون آن فروشگاه به من آرامش می داد آرام بودم.برگشتم دوتا كتاب روی زمين افتاده بود، دختری بود، وقتی ديد من دارم او را می بينم پاشد و نگاهم كرد چشمانم گرد شده بود ونمی دانستم چه بگويم مثل اينكه شلی جوان شده بود.دختر كتاب هايش را از روی زمين برنداشت وبه من خيره شده بود.به خودش آمد و تندتند گفت كيفم پربود،آخر من كتاب تمام كسانی را كه دوستشان دارم يا عكسی از آنها دارم را با خود يدك می كشم. نگاه كنيد اين بازيگر و اين هم موزيسين هردو از بلژيك هستند . اين موزيسين نوازندگی فلسفی می كند . اين نقاشی را نگاه كنيد دو ماهه بزرگش را در خانه دارم اما اصلا نمی فهمم ولی بازهم نگاهش می كنم.
بعد گفت شما از اين سو می رويد من گفتم بله شما هم مي آييد و او هم گفت بله بله.
او از من خواست كه حرفی بزنم و من به او گفتم اسم شما چيست، گفت اله و از اين سوالم فهميد كه من زياد با كسی رفت و آمد ندارم.به خودم گفتم اصلا از دستش نمی دهم اين يا نوة شلی يا نسبتی با او دارد تمام رفتار و حركات شلی را دارد.
مانده بودم كه او را چگونه دعوت به خانه ام كنم خيلی برايم سخت بود كه به يك باره گفت شما از چه كسی خوشتان می آيد من بيدرنگ گفتم شلی و او گفت كه شلی را نمی شناسد من گفتم او خيلی شبيه شلی هست خيلی مشتاق شد بداند اين شلی كيست و برای همين به خانه ام رفتيم.
وقتي در راه خانه شدت علاقه به شلی را گفتم و فهميد كه دنيايم را تازه كرده بود و بعد از مرگش در فكر خودكشی بودم و اينكه او از همه لحاظ شبيه شلی است خواست تا رابطه امان را قطع نكنيم اما به خانه كه رسيديم هر چه گشتم تا سی دی فيلم شلی را پيدا كنم موفق نشدم.فايلی كه صفحات اينترنتی در آن بود پاك شده بود و كتاب را نيافتم وچيز عجيبی يافتم در يكي از صفحات اينترنتي كه مربوط بود به چند سال قبل خبر مرگ شلی نوشته شده بود اما من به اله گفتم كه فيلمش محصول امسال بود.اله به من اعتماد داشت و می دانست كه من دروغ نمی گويم ولی حالت صورتش چنان آرام بود كه گويی همه چيز را مي دانست .
در چند روز ما با هم سرمباحثی نشست داشتيم و من خيلی از او كمك گرفتم و او خودش مي گفت كه ايده های مرا كسی ندارد.
چند جمله از حرف های او تمام زندگی من بود و همين كنجكاوم كرد كه چگونه انقدر حرفهای فلسفيش را تند و پشت سر هم مي زند و در هر زمينه ای سر رشته دارد و برايم گفت من نمی دانم انسانها چگونه اينگونه زندگی نمی كنند ، آنها برايم مرده اند و زندگيشان برايم كسل آور است من از او پرسيدم كه تو در كودكی نابغه بودی و اله گفت در كودكيم با حماقتهايم پيش مي رفتم و جزء كند ذهنها بودم و با آغاز جوانيم دوران جديدی آغاز شد كه خودم هم از آن بی اطلاع هستم و جالبتر آنكه من تازه سه ماه است كه اينطور شدم.
اين آغاز دوستی ما بود و وقتی ديدم انقدر افكارمان شبيه هم است به او گفتم می خواهم هميشه و هر لحظه با تو باشم و اله مرا غافل گير كرد او شاعر هم بود.
رو به پنجره كرد و گفت چشمان عاشق قفل دارد، چشم عاشق فقط روی يك نفر باز است گفتم من چطور گفت چشمان تو برايم درياست. و خاطرة شلی مرموزانه هميشه برايم باقی ماند
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر