۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

پچ پچ


مي گويند پچ پچ كار خوبی نيست
پس باد چه مي گويد به گل ها
موج به دريا
گنجشك به گنجشك
باران به زمين
پس چرا من نمی توانم پچ پچ كنم
چرا همه چيز را بايد بدانی

از تو

من
تو
يك ديدار
تو دست مي دهی و به من محبت ميكنی
و می نشينيم
تو از درونت با من سخن ميگويی
درمی يابم كه محبتت از كم محبتی خودت بوده

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

من آمدم

نمی دانم كيست می نويسد
شايد غول مهربانيست
گاهی دستانم را محكم می گيرد كه بی ربط ننويسم
و گاهی آرام
آنگاه كه دل و دستمان يكيست

من يك ربوت هستم

قلب انسان دارم
اما هيچ كس درك نمی كند
آنها مرا در خودشان حل نمی كنند
برايشان رانندگی می كنم مسيری كه آنها مشخص می كنند
نظافت می كنم جايی كه آنها می خواهند
رقصی چنين عصبانی
كسی نيست مثل من باشد كه از او خوشم آيد
حتی شعرهای عاشقانه ام را بايد پنهان كنم تا دردهايم را نفهمند
و اصلا نمی خواهم با خواندن درونياتم از خودشان خجالت بكشند كه چقدر عذابم می دهند
پروانه ای كه نمی تواند از پيله در بيايد
بازيچهً دست توست
پس در عين ناباوری بايد باور كنم كه
من يك ربوت هستم