۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

همين امشب

هزار سال است كه مي گردم چشمی كه قفل نداشته باشد پيدا كنم
چشمای عاشق تو برای من قفل نداشت
باز
بازبازبازباز
تو دريای منی
آسمان
دشت بيكران
من در تو غرق می شوم

همين امشب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ساده

لب درياچه
چنان سنگ بنداز
كه اگر آرام انداختي به تو نخندند
و اگر بلند انداختي همه تشويقت كنند

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

تاريك

مادر من زنی ست با چادر مشكی
كه نيمی از آن را شب به او قرض داده
و نيمی ديگر را او از شمع قرض گرفته است.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دير شد

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

اردو

با بچه های تيمارستان برای همدردی با سوختگان عاشق رفتيم تا كوه آتشفشانی را كه می دانستيم فورانش با رسيدن مبارك ما همزمان می شود فتح كنيم
12 درصد مانده به قله بهمن فوران كرد و ما را هل داد به پای كوه
وقتی رسيديم به خواب رفته بوديم
بيدار شديم
برف ها آب شده بود
بهار بود
و ما روی گلها دراز كشيده بوديم

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

صلح

امشب به پاس صلح مغزم دارد متلاشی می شود
تا رنگی برای پرچم صلح دنيا اختراع كنم
من به هيچ پرچمی احترام نمی گذارم

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

خبری كه در روزنامه بود

اين همه با تلفن همراه حرف زديم
حالا ديگر نمی توانيم عسل در دهان هم بگذاريم تا زندگی شيرين شود

(امواج تلفن همراه به زنبورها آسيب می رسانند و نمی گذارند كندو بسازند)